نزدیک صبح بود که تانک هایشان، از خاکریز ما رد شدند. ده پانزده تانک رفتند سمت گردان رآوندی. دیدم اسیر می گیرند.دیدم از روی بچه ها رد می شوند.مهمات ِ نیروها تمام شده بود. بی سیم زدم عقب. حاج مهدی خودش آمده بود پشت سرما. گفت « به خدا من هم این جام. همه تا پای جان. باید مقاومت کنین. از نیروی کمکی خبری نیس. باید حسین وار بجنگیم. یا می میریم، یا دشمنو عقب می زنیم. »
موقع انتخابات، مسئول صندوق بودم. دست که بلند کرد، آقا مهدی را توی صف دیدم تازه فرمانده لشکرشده بود. به احترامش بلند شدم. گفتم بیاید جلوی صف. نیامد. ایستاد تا نوبتش شد. موقع رفتن، تا دمِ در دنبالش رفتم پرسیدم « وسیله دارین ؟ » گفت « آره ». هرچه نگاه کردم، ماشینی آن دور و بر ندیدم رفت طرف یک موتور گازی. موقع سوار شدن. با لبخند گفت « مال خودم نیس. از برادرم قرض گرفته م.»
داشت سخن رانی می کرد، رسید به نظم. گفت « ما اگر تکنولوژی جنگی عراق را نداریم، اگر آن هواپیماهای بلند پرواز شناسایی را نداریم، لااقل می توانیم در جنگمان نظم داشته باشیم. امروز کسی که سپاهی ست و شلوار فرم را با پیراهن شخصی می پوشد، یا با لباس سپاه کفش عادی می پوشد، به نظم جنگ اهانت کرده.
تهران جلسه داشت. سرراه آمده بود اردوگاه، بازدید نیروهای در حال آموزش. موقع رفتن گفت « نصفِ آن ها، به درد جبهه و سپاه نمی خورن.» حرفِ عجیبی بود. آموزش دوره ی سی ویک که تمام شد، قبل از اعزام، نصفشان تسویه گرفتند و برگشتند.
به خاطر سنگی که تو غذام بود
دندانم شکست .....
گریه کردم ...!!! نه به خاطر درد دندانم
برای کم سویی چشمان
مادرم
برگرفته ازwww.takamolerooh.blogfa.com
توانا، یکی از اعضای گروه تفحص شهدا روایت کرده است: چند روزى مىشد اطراف منطقه کانىمانگا در غرب کشور کار مىکردیم و مشغول تفحص پیکر شهداى عملیات «والفجر 4» بودیم.
اواسط سال 71 بود. از دور متوجه پیکر شهیدى داخل یکى از سنگرها شدیم، سریع رفتیم جلو، همان طور که داخل سنگر نشسته بود، ظاهراً تیر یا ترکش به او اصابت کرده و شهید شده بود.
خواستیم بدنش را جمع کنیم و داخل کیسه بگذاریم، بعد از لحظاتی در کمال حیرت دیدیم انگشت وسط دست راست این شهید کاملا سالم مانده است؛ یعنی در حالی که همه بدن او اسکلت شده بود این انگشت سالم و گوشتی مانده بود.
کمی که دقت کردیم دیدیم داخل این انگشت شهید انگشتری است؛ همه بچهها دور پیکر شهید جمع شدند. خاکهاى روى عقیق انگشتر را که پاک کردیم، صدای ناله و فغان بچهها بلند شد؛ روى عقیق آن انگشتر حک شده بود «حسین جانم».
منیع:شهیدان اسلام
یوسف می دانست که تمام درها بسته اند ؛
اما بخاطر خدا و تنها به امید او ،
به سوی درهای بسته دوید و تمام درهای بسته برایش باز شد ...
اگر تمام درهای دنیا هم به رویت بسته شدند
تو هم بخاطر خدا و با اعتماد به او ، به سوی درهای بسته بدو ،
چون :
خــدای تــو و یوســف یکـیــسـت ...
دانشگاه که قبول شد، همه گفتند: با سهمیه قبول شده!!!
ولی ... هیچوقت نفهمیدند
کلاس اول وقتی خواستند به او یاد بدهند که بنویسد بابا !
یک هفته در تب ســـــــوخت . . . !!